تمام مطلبی که نوشتم پریده! تقصیر خودمم بود. دوباره می نویسم ولی میدونم که مثه قبل نمیشه. شب نخست روی صندلی کرم رنگ آشپزخانه ی زهرا اینا نشسته ام. لپ تاپ را گذاشته ام روی میز و در حالی که تند تند آهنگ های مورد علاقه ی جفتمان را در پلی لیست می گنجانم صبحانه هم می خورم. یکی "نخواستم" محسن یگانه میگذارم و پشت بندش "آغوش" محسن یاحقی و ... زهرا هم ظرف های باقیمانده ی مهمانی دیشب را می شورد. پای چپم را که در اثر مین گذاری ها و فرار درد می کند روی صندلی رو به رویم گذاشتم و با کرختی و کسلی بسیار زیادی که ماحصل سرماخوردگی جدیدم است آرام آرام روی کیبورد می کوبم و کلماتی را پشت هم ردیف می کنم. تلفن زنگ می خورد. مامان است. زهرا می رود کنار مامانش توی اتاق می ایستد. ثنا دلش سی دی می خواهد. از صندلیم دل می کنم و لنگان لنگان به سمت کمد سی دی ها می جهم. خالی است. لنگان لنگان به سمت اتاق می جهم تا از مامان زهرا بپرسم. دم در اتاق ایستادم ، تماس قطع شده. مامان زهرا سرش را خم می کند و نگاهم می کند؛ طبق عادت همیشگیم می پرسم: "چه خبر؟" زهرا نگاهم می کند و بعد مامانش می گوید: "حاضرشو میریم خونتون!" نگاهش می کنم و خیلی ساده می پرسم: " مرده" و چشم هایش را می بندد. روی کاناپه قدیمی نشسته ام که با هر تکان من جیر جیری می کند. نشسته روی کاناپه ی خانه ای که آخرین باری در آن حضور داشتم اتمام حجت کرده بودم که دیگر در هیچ صورتی پایم را در آن نخواهم گذاشت. فکر که می کردم یادم می آمد که چقدر هم جدی کلمه هایم را ادا کرده بودم. خانه ای که هر لحظه قدم زدن در آن مرا بیشتر از قبل می ترساند. جایی که در آن انواع حشرات الخصوص عنکبوت که برای من حکم افعی و کبری را دارد به وفوور یافت می شود. عنکبوت هایی که از لنگه ی دمپایی من با سایز 37-38 هم گاهی بزرگ تر بودند. جایی که وقتی سرت را بلند می کردی ، به جای لذت بردن از گچ بری های قدیمی و رنگارنگ خانه با تارهای پیچیده و عظیم عنکبوت رو به رو میشدی اما هرگز این تارها از بین نمی رفتند و این هم زیر سر ارتفاع بسیار زیاد سقف بود. جایی که تنها سرگرمیش سه تار و گیتار قدیمی بابا بود و مهیج ترین کار آن دویدن توی خانه ی بزرگمان و پراکندن گرد و خاکهایی بود که در نهایت سرفه های سرسام آوری را برایت به ارمغان می آوردند. اینجا می توانستی توی حوض کم ارتفاع و طویل بپری و آب بازی کنی. می توانستی از گنجینه ی آلبوم ها دیدن کنی که دیگر حفظ شدی آنها را. می توانی بروی زیر زمین و در میان گربه های چاق و چله از اتو های ذغالی ، کارخانه ، دوک نخ ریسی ، بخاری ذغالی و انواع اقلام قدیمی را پیدا کنی و ببینی. اینجا حتی نقاشی های بچگی بابا به احتمام مقادیر زیادی گرد و خاک هم پیدا می شود. ( نمونه اش همون تابلوی آبرنگی که به اتاقم زدم ) روی کاناپه ی قدیمی نشسته ام و ویژنامه عید همشهری داستان را می خوانم و گه گداری هم به پیامکی جواب می دهم. تمام ناراحتی های دنیا در دل من جمع شده. زمانی که می بینم هیچکس را ندارم که به همراهیش غصه ی این خانه و کسی که در آن زندگی می کرده را بخورم. وثتی که دقیقا همپایی ندارم برای نادیده گرفتن عنکبوت ها. نسترن به لطف کنکور هنوز نیامده و امیر هم هنوز تهران است. بقیه پیشکش. مهنار جون راست می گفت. مرده بود. این را زمانی فهمیدم که صدای عصایش نیامد. زمانی که دیدم کسی اعتراض نکرد من کجا غیبم زده. زمانی که دیدم کسی غر نزد چرا سارا شام نخورد یا چرا انقدر زود شامش را خورد. زمانی که دیدم هیچکس با صدای بلند صحبت نمی کند یا کسی داد نمی زند: سمعکت گوشته؟! ... خودم را حبس کردم در اتاقی که شاید کسی به ذهنش نرسد من اینجا نشستم و آرام آرام ورق می زنم. صدای عمه را از اتاق بغلی می شنوم که دارد پچ پچ می کند: شاید سارا افسرده شده! ... چه واکنشی می توانم داشته باشم؟! چطور می توانند توقع داشته باشند همیشه بگویی و بخندی و بخندانی و مزه بپرانی؟! چند ساعت قبل بود که راحت روی کاناپه نشسته بودم و تنها دردم مریضیم بود و سردرد و زخم پایم؟! دلم تنگ شده است. دلم می خواهد لحظه ای کنار عمو جاوید می نشستم تا انقدر مسخره بازی در می آورد که می خندیدم. دلم می خواست لحظه ای کنار آقاجون بودم بیشتر از همیشه به این محتاج بودم تا انقدر مرا بخاطراتم ببرد که همه چیز یادم برود. دلم می خواست لحظه ای زهرا بود که کنارم بود که حس نکنم اینجا در خانه ی قدیمی گیر افتاده ام میان تنهایی و ترس و گریه. دلم کسی را می خواست که نبود. زمانی که دیدم او لخ لخ کنان نرفته تا مثل هر روز روزنامه کیهانش را بخرد. مثل هر روز صبح نرفته تا نان تازه بخرد. صبح خیلی زود نرفته تا طبق عقیده ی همیشگی اش سر سبد میوه را بخرد. پیرمرد بیچاره چقدر تنها رفته بود که دیگر برنگردد. مهناز خانم راست می گفت، او مرده بود ، بیصدا... پ.ن: ممنون از همه ی کسانی که زنگ زدند یا sms زدن و حالمو پرسیدن. ممنون از کسایی که شاید نفهمیدن چقدر توی آرامشم موثر بودن. یکی با یک حرف خیلی کوچیک و کوتاه ؛ یکی با همراهی مداوم و تلنگرای گاه و بی گاه! ممنون کسایی که اسمشونو آوردن کافی نیست. این بودن برام خیلی مهم بود و هست.
کد قالب جدید قالب های پیچک |